یا لثارات الحسین
حرکت اباعبدالله الحسین از مدینهامام حسین در ماه شعبان سال 59 هجرى به مکه معظمه وارد گردید و مدت چهار ماه در آن مکان مقدس به عبادت خدا و ارشاد مردم بسر برد. در همین روزها چند نفر از مردم حجاز و بصره بملازمت آن حضرت مشرف گردیدند. آن حضرت اعمال حج را به اتمام نرسانیده و احرام بمعمره مفرده بست از این جهت که شنید: یزید ابن معاویه خلیفه وقت عمر ابن سعد عاص را با سپاه بسیارى ، در ظاهر به بهانه طواف کعبه ، و در باطن براى مقتول کردن فرزند رسول خدا، به مکه فرستاده است . امام حسین در حقیقت به فرمان خدا و ظاهرا به ناچار براى اجراى عدالت و امر به معروف و نهى از منکر و جلوگیرى از اذیت و آزار اشرار و احقاق حق مظلومین بار سفر به سوى عراق بست . البته باید متذکر شد، که حرکت امام حسین از مدینه به سوى عراق (کوفه و کربلا) با دعوت نامه هاى اهالى کوفه که انجام گرفته بود. امام در روز سوم ذیحجه سال شصت و یک هجرى یعنى در همان روز که مسلم ابن عقیل پسر عمش شهد شهادت را از جام سعادت نوشید به سوى کوفه روان شد.
روایت کرده اند که : ابو محمد واقدى وزراره بن صالح به خدمت آن حضرت رسیدند و از سستى راءى و بى وفایى اهل کوفه سخنى چند بر زبان آوردند، اما امام با دست مبارک به آسمان اشاره نمود درهاى آسمان گشوده شد و عده بسیارى از فرشتگان به نزد آن حضرت فرود آمدند. پس امام فرمود اگر تقدیر و سرنوشتم بطریقى دیگر به جز این راه که در پیش دارم رقم زده شده بود، با این سپاه فرشتگان با لشکر خصم مى جنگیدم ، ولى یقین دارم که از آن مکان شریف (صحراى کربلا) روح من به عالم قدس عروج خواهد کرد. در آن حال محمد حنفیه به خدمت امام رسید و بزبان حال عرض کرد:
اى برادر، اى رخت تابنده ماه اهل بیت
مى شناسى کوفیان را، زین سفر بگذر مرو
چون محمد حنفیه التماس و خواهش را از حد گذرانید امام فرمود: در این باب فکر مى نمایم و ترا جواب مى دهم .
روز دیگر فرا رسید و با طلوع آفتاب ، امام حسین (علیه السلام ) فرمود بار بر شتران بستند و روانه راه شدند. محمد حنفیه بى تابانه به نزد امام آمد و دهانه مرکب برادر را گرفت عرض کرد: برادر جان مرا وعده دادى ، که در باب ترک سفر تاءملى کنى و من غریب را مطلع نمایى ! امام فرمود بعد از اندک زمانى که از تو جدا شدم ، جدم رسول خدا را ملاقات نمودم به من فرمود: اى حسین بیرون برو که خدا دوست دارد که ترا شهید ببیند.
محمد حنفیه عرض کرد:
براى کشته شدن مى روى به قربانگاه
اگر جناب تو، این فیض را طلبکار است
على الخصوص ، به زینب ضعیفه دلریش
خدا نکرده ، مبادا سکینه خوار شود
امام فرمود: اهل حرم را البته با خود خواهم برد، چون خداى متعال مى خواهد زنان مرا اسیر و دختران مرا دستگیر ببیند. بعد از خداحافظى آن برادر با یکدیگر، عبدالله جعفر پسر عموى آن حضرت سه فرزند دلبند خویش را، که محمد، عون و عبدالله نام داشتند همراه امام روانه نمود و به فرزندان خود سفارش بسیار بسیار کرد و از آنان خداحافظى نموده و برگشت .
در لشکر امام حسین (علیه السلام ) عباس ، ماه بنى هاشم به سمت پرچم دارى سرفراز گردید. مقدارى از راه را طى نکرده بودند، که ناگاه یحیى برادر سعد بن عاص با لشکر بسیارى سر راه بر امام گرفتند، و مانع عبور آن حضرت به طرف عراق شدند. امام از فرمان یحیى سرباز زد اما آن شریر شرارت را از حد گذرانید و با سپاهش مانع عبور امام شدند، بناچار همراهان حضرت با لشکر به حالت جنگ صف آرایى کردند و تازیانه بسیار بر یکدیگر زدند، تا این که سپاه امام بر آنان پیروز گردید و به راه خود به سوى عراق ادامه دادند. آن منافقان در هنگام مراجعت ، فریاد کشیدند: اى حسین ، از خدا نمى پرهیزى که از میان جمعیت بیرون مى روى و تمامى مسلمانان را متفرق مى سازى ! آن حضرت فرمودند: عمل من از من و عمل شما از شما. بیزارید از آنچه من مى کنم ، و من بیزارم از عمل شما.
پس از گذشتن از آن سپاه دشمن ، به قافله اى برخوردند که والى یمن تحف و هدایاى براى خلیفه ، یزید ابن معاویه فرستاده بود آن حضرت اموال و هدایا را گرفت و فرمود: امام زمان به این هدایا سزاوارتر است . سپس از آن توقفگاه گذشته و چند منزل دیگر را هم طى کردند. امام به هر که ، مى رسید احوال کوفه و کوفیان را مى پرسید، مى گفتند دلهاى ایشان با تو است ولى شمشیرهایشان با بنى امیه است . چون در وسط روز به ناحیه ثعلبه رسیدند، آن حضرت به استراحت پرداخت ، و به خواب رفت ، که ناگاه مضطرب و پریشان از خواب برخاست ، و با حسرت به لشکر قلیل خود نگاه کرد و خصوصا به چهره هاى شش برادر خویش ، و از اندوه مرگ قریب الوقوع عباس پنهانى آه کشید و به رخسار على اکبر نظر افکند و چنان گریست که ، آن نوجوان از پدرش علت گریستن او را سؤ ال کرد؟
امام با ناله گفت : پدر تشنه جگرت فداى قامت دلجویت شود، هاتفى در خواب به من چنین گفت : چرا با شتاب به قتلگاه خود مى روید؟ عزیزم من به فکر مرگ خود نیستم ، بلکه از قتل تازه جوان خویش مضطرب و پریشان خاطرم . مخصوصا براى تو على اکبر نوجوانم که ، حجله شادى برایت نبسته ام و لباس دامادى دربرت نکرده ام .
على اکبر گفت : اى پدر بزرگوارم مگر بندگى ما در برابر خداوند حق نیست ؟ و ما مگر خاک پاى قدمهاى تو نیستیم ؟
امام جواب داد: تو آگاه نیستى و پروردگار یکتا گواه و شاهد است ، که خصم ناحق است و ما بر حقیم و حق از آن ماست .
على اکبر در جواب پدر گفت : اى پدر حق با ماست ، از مرگ چه باک داریم . حضرت فرمود: اى فرزند سعادتمند، خدا ترا از من جزاى خیر دهد جزاک الله منى خیرا.
امام از آن منزلگاه گذشته ، در محلى به زهیر بن قین ، بر خورد که از مکه مراجعت نموده و با یاران در ناحیه اى چادر زده و مشغول چاشت خوردن بود، که پیک حضرت امام حسین (علیه السلام ) در رسید و بدو گفت : اى زهیر فرزند رسول خدا ترا خواسته ، زهیر دست از طعام کشید و لحظه اى درنگ نمود دیلم زوجه او گفت : امام ترا خواسته ، چرا تاءمل مى نمایى ؟ آن مرد پاک طینت به نزد امام آمد زهیر به چادر خود بازگشت ، زوجه خود را طلاق داد و یاران خود را مرخص کرد و همراه امام روانه ملاقات سرنوشت گردید.
آن حضرت با سپاه قلیل خود بهمراهى اهل بیت از آن منزل حرکت نموده و چندین فرسنگ راه پیمود تا به ناحیه سوقه فرود آمد و در مکانى تنها نشست ، که ناگاه چشمش به مرد عربى افتاد که از کوفه مى آمد، و هر عضوى از اعضاى او زبان به شکایت گشوده و با حال غمگین و چشم اشکبار چنین مى گفت :
دیده سکان عرش از گریه شد جیحون ، دریغ
کاش ! پیش از وى شدى ، جسمم به خنجر چاک چاک
آه ، از آن ساعت ، که شد آرایش دار بلا
بى خبر باشد، پسر عمش حسین کز قتل او
بى پسر عم شد حسین ، اى روزگار سفله داد
امام اعرابى را پیش خواند و از احوال کوفه را پرسید، اعرابى گفت : به خدا سوگند از کوفه بیرون نیامدم ، تا دیدم مسلم ابن عقیل و هانى ابن عروه را کشتند و سر هر دو را به شام فرستادند.
امام از شنیدن خبر شهادت مسلم نامدار زار زار گریست و فرمود:انالله و انا الیه راجعون . و سپس به خیمه خویش رفت .
مسلم را دخترى بود یازده ساله ، او را به نزد خود خواند و در پهلوى خویش نشانید و دست بر سر و روى او کشید و او را نوازش کرد. دختر از این دلجویى مشکوک شد و به امام عرض کرد: اى مولاى من مرا نوازش یتیمانه نمودى ، و امام شهادت پدر آنها را آشکار کرد که ناگهان همراهان و خانواده مسلم فریاد ((وامسلما)) کشیدند و به سوگ نشستند. بعد از گریه بسیار، آن حضرت با ایشان در مورد بازگشت آنان ، مشورت نمودند. فرزندان عقیل از بزرگ و کوچک گفتند: به خدا قسم ما باز نمى گردیم ، تا خون مسلم را از دشمنان باز ستانیم ، و یا مانند او شهید شویم .
کوفه میا حسین جان کوفه وفا ندارد
کوفی بی مروت شرم و حیا ندارد